چند معجزه از امیرالمومنین علی(ع)

چند معجزه از امیرالمومنین علی(ع)

۱-اتفاق وحشتناکی که برای یک دختردرزمان امیرمومنان علی(ع)رخ داد!

عماریاسروزیدبن ارقم گویند:درحضورباصفای علی(ع)نشسته بودیم وایشان درجایگاه قضاوت نشسته بودندکه فرمودند:ای عمارشمشیرذولفقارمرابیاور!من آوردم وحضرت آن راازغلافش درآوردوروی زانوانش گذاشت.ناگاه فریادبلندی گوش هاراپرکرد.ایشان فرمود:ای عمارامروزغم واندوه اهل کوفه رابرطرف می نمایم!ای عمارکسی راکه پشت دراست واردکن.عمارگوید:من بیرون رفتم ناگاه پشت درزنی رادیدم که برشترقرارگرفته ومی گریدوفریادمیزندای دادرس درماندگان به سوی توروی آوردم وتوسل جستم پس رویم راسفیدکن گره ازامرمهم من بگشا؟عمارگوید:اطراف این بانوراهزاراسب سوارگرفته بودندباشمشیرهای ازنیام کشیده گروهی طرفداراووگروهی دیگربرعلیه اوسخن می گفتند.آن زن ازشترپایین آمداطرافیانش نیزازمرکب هاپایین آمدندوواردمسجدشدند.زن دربرابرامیرمومنان ایستادوگفت:ای علی به سوی توآمدم زیراتودانای به آنچه شده وتاقیامت خواهدشدهستی!حضرت فرمودبروبه مردم کوفه بگوبه مسجدآمده وشاهداین قضاوت باشند!ومن چنین کردم مسجدازجمعییت پرشد!امیرمومنان فرمود:ای گروهی که ازشام آمده ایدمشکلتان رامطرح کنید!دراین هنگام پیرمردی برخاست وگفت:سلام برتوای گنج فقیران!ای مولای من!این کنیزی که دربرابرتوست دخترمن است اوشوهرنکرده ولی اینک درخانه ی من حامله شده است.براستی اوآبروی مرادرمیان خاندانم برده.من به دلیری وسختی وکمال وعقل مشهورم.شجاعت من درمیان عرب کم نظیراست بااین حال درکارخودمتحیرمانده ام وسرگردانم وموجب غم واندوهم گشته!امیرمومنان روبه دخترنمودوفرمود:ای دختر!نظرتودرباره آنچه پدرت اظهارمیداردچیست؟من دوشیزه هستم راست می گوید.ولی اینکه من حامله هستم سوگندبه خداهرگزخیانتی نکرده ام.توجانشین رسول خداووارث اوهستی تومی دانی که من درادعایم دروغ نمی گویم چیزی برتوپنهان نیست مشکل مراحل کن!دراین هنگام علی(ع)بالای منبررفت والله واکبرگفت وقرآن خواندوفرمودقابله ی شهرکوفه راخبرکنید!زنی بنام خولا که قابله زنان کوفه بودآمد.حضرت به اوفرمود:میان خودومردم پرده ای بزن وببین این دخترحامله است یانه؟قابله دستوررااجراکردوآمدوگفت:بله اوهم دوشیزه وهم حامله هست!علی(ع)فرمود:کجاست کسی که ادعامی کردمقام حق راداراست تااین مشکل راحل کند؟عمروبن حرث لعنت الله به مسخره گفت:این مشکل فقط به دست توست امروزامامت توبرماثابت میشود!!امیرمومنان روبه پدردخترنمودوفرمود:ای اباالغضب!آسیب دیده آیاتوازشهردمشق نیستی؟گفت:آری.فرمود:آیاازقریه ای بنام اسعارنیستی؟گفت:آری.فرمود:آیادرمیان شماکسی هست که همین الان بتواندتکه ای یخ بیاورد؟گفت:یخ درشهرمازیاداست ولی هم اکنون توانایی حاضرنمودن راندریم!فرمودفاصله میان شهرماوشما دویست وپنجاه فرسنگ است؟گفت:آری مولای من!فرمود:ای مردم اینک بنگریدبه انچه که خداازعلم نبوی به علی عطافرموده.عمارگوید:علی(ع)دست مبارک خودرادرحالی که برمنبرنشسته بوددرازکردوتکه یخی آوردکه هنوزقطرات آب ازآن چکه می کرددراین هنگام مردم فریادزدندوموج فریادجمعییت مسجدرافراگرفت حضرت فرمودآرام باشیداگربخواهم کوه یخ راحاضرمیکنم.آنگاه به قابله فرمود:این تکه یخ رابگیروبه همراه دخترازمسجدبیرون روآنگاه تشتی زیراوبگذارواین تکه یخ رادرنزدیکی رحم اوقرارده زالویی بیرون خواهدآمدکه وزن آن پنجاه وهفت مثقال ودودانق است.قابله چنین کردکه علی(ع)گفت.ناگاه زالوی بزرگی داخل تشت افتادوآن راوزن کردندهمان اندازه بودکه حضرت فرموده بود.وآن رابه مسجدآوردندامام آیاتی تلاوت فرمودوگفث:ای اباالغضب!دخترت زنانکرده جزآنکه اودرده سالگی درجایی واردآب شده واین زالوواردرحم اوگشته وازآن موقع تاحالا دررحم اوبوده وبزرگ شده است!!!دراین هنگام پدردختربرخاست ومی گفت:گواهی میدهم که تومیدانی آنچه راکه دررحم هااست وآگاه ازضمایری.


۲-زنده شدن مرده به دست علي(ع)به اذن خدا!!! 

ميثم تمارگويد:من درحضورمولايم بودم ومردم زيادي دراطراف ايشانبودند.ناگاه

مردبلندبالايي که قباي خاکستري به تن داشت وعمامه زردي برسرگذاشته

 بودوبادوشمشيرمسلح بودبدون اينکه سلامي بکندواردشد.مردم ازاطر اف براي ديدن اوگردن مي کشيدندولي مولايمان سرمبارکشان رابه خاطراوبلندنکرد.مردباصداي بلندگفت:کداميک ازشمابه شجاعت برگزيده شده?زرهي ازقناعت پوشيده؟کداميک ازشمادرحرم تولديافته؟کداميک ازشماپيامبر(ص)رادردورانش ياري نموده و........؟ميثم

تمارگويد:اميرمومنان علي(ع)فرمودند:من هستم اي سعدبن فضل بن ربيع بن مدرکه بن طيب بن اشعث بن ابي سمع بن احبل بن فزارهّ بن دعيل بن عمرودويني!

اوگفت:لبيک ياعلي!اميرمومنان فرمود:آنچه مي خواهي پرسش کن که من گنج اندوهناکم?منم به نيکوکاري موصوف?منم کسي که به دستورمن ابرباران باريد?منم کسي که درهرکتاب توصيف شده ام?من طورواسبابم?من (ق)قرآن مجيدم?من صراط مستقيمم?منم.......................!

عرب گفت:به ماچنين رسيده که درروي زمين تويي که مردگان رازنده کرده وزندگان رامي ميراني....علي(ع)فرمود:مشکلت رابگو.

گفت:من نماينده شصت هزارجمعيت ازقبيله ي(عقيمه)هستم?شخصي ازآنهامدتي است مرده وآنان درعلت مرگش باهم اختلاف دارند.اکنون جسدآن مرده رابه همراه من فرستاده اندکه اينک پشت درمسجداست?اگراورازنده نمايي خواهيم دانست که توراستگو?نجيب زاده وشريف هستي.

ويقين مي کنيم که توحجت خدادرروي زمين هستي واگرنتواني اورازنده کني اورابه ميان قبيله اش برگردانده ومي فهميم که ادعاي توغيرصحيح است وآنچه راکه توانايي انجام آن رانداري اظهارمي نمايي.

حضرت روبه ميثم تمارکردوفرمود:اي اباجعفر!سوارمرکبي شووخيابانهاومحلات کوفه رادوربزن وندابده:کسي که مي خواهدفضيلت وبرتري وعلم ودانشي که خدابه علي ?برادررسول خدا(ص)وشوهرفاطمه زهرا(ع)داده بنگرد?فردابه صحراي نجف آيد.

ميثم ماموريتش راانجام دادوبرگشت?اميربه اوفرمود:اين عرب رامهمان کن.

ميثم تمارگويد:من اوراباتابوتي راکه درآن مرده اي رابه همراه داشت به خانه ام بردم درخدمتش بودم.

فرداصبح هنگامي که اميرمومنان نمازصبح راخواندندبه سوي صحراي نجف به راه افتادند.من نيزهمراهشان بودم?درکوفه کسي ازخوب وبدنماندوهمه به صحراي نجف آمدند.حضرت علي(ع)فرمودند:اي اباجعفر!اعرابي رابامرده اي که به همراه داردبياور.من هردوراحاضرساختم.

اميرمومنان روبه مردم کردوفرمود:اي مردم کوفه آنچه ازمامشاهده مي کنيددرباره مابگوييدوآنچه ازمامي شنويدبه ديگران روايت کنيد.

آنگاه فرمود:جسدمرده راباکمک عده اي مسلمان ازتابوت بيرون بياوريد.

ميثم گويد:مردعرب تابوت رابازکردپارچه اي ازديباج سبزبودآن راهم بازکرددرميان آن جواني بودکه گيسوانش همانندزنان زيبابودعلي(ع)روبه آن اعرابي کردوفرمود:چندروزاست که اين جوان مرده؟گفت:چهل ويک روز.حضرت فرمود:علت مرگش چه بوده؟

اعرابي گفت:خانواده اومي خواهندتواورازنده نمايي تابگويدچه کسي اوراکشته?زيراکه اوصحيح وسالم شب خوابيده وبامدادان گردن اوگوش تاگوش بريده شده است.

حضرت فرمود:چه کسي خون اورامي خواهد؟گفت:پنجاه نفرازخويشان اودرپي خون اوهستند.

حضرت فرمود:عمويش اوراکشته است?زيرادخترخودرابه ازدواج اودرآورد?ولي اين جوان اورارهاکرد?وزن ديگري اختيارنمودعمويش ازکينه وجسدش اوراکشت.

اعرابي گفت:مابه اين سخن راضي وقانع نمي شويم?مي خواهيم اين جوان خودش شهادت دهدکه چه کسي اوراکشته وآتش فتنه خاموش گردد.

اميرمومنان برخاست وخداي متعال راحمدوسپاس گفته وبرپيامبردرودفرستادوفرمود:اي مردم کوفه به راستي ارزش گاو بني اسراييل درنزدپروردگارازعلي? برادررسول خدابالاترنيست ?هماناخداي متعال به وسيله ي اومرده اي راپس ازهفت روززنده کرد.

سپس کنارجسدمرده رفت وفرمود:هماناگاوبني اسراييل عضوي ازبدنش رابه مرده زدندواوزنده شد.من عضوي ازبدنم رابه اين مرده ميزنم?چراکه عضوي ازبدن من!نزدخداي بهترازآن گاواست.

آنگاه باپاي راستش اوراتکان دادوفرمود:اي مدرکه بن حنظله بن غسان بن بحربن فهم بن سلامه بن طيب بن مدرکه بن اشعب بن اخرص بن داهله بن عمربن فضل بن حباب!برخيز?که علي به اذن خداتورازنده نمود.

دراين هنگام جوان ازتابوت برخاست که سيمايش ازآفتاب زيباتروازمهتاب درخشنده تربودوروبه اميرمومنان علي(ع)کردوگفت:لبيک!لبيک اي زنده کننده استخوانها!گفت:عمويم حريث بن زمعه بن ميکال بن اصم.سپس اميرمومنان به آن جوان فرمود:به سوي خانواده ات برگرد.

جوان گفت:من نيازي به خويشانم ندارم.

حضرت فرمود:چرا؟گفت:مي ترسم دوباره مرابکشندوشمادرميان اين امت نباشيد!

پس چه کسي مرازنده مي نمايد؟!حضرت روبه اعرابي کردوفرمود:توبه سوي خانواده ات بازگرد.اعرابي گفت:من تازنده ام به همراه توواين جوان هستم.آنان نزداميرمومنان علي(ع)ماندندتااينکه هردو?درجنگ صفين به فيض شهادت نايل شدند!رحمت خدابرآنهاباد.((کجاديديدمعاويـه?عمر?ابوبکر?عثمان چنين معجزاتي داشته باشندمعجزه ي آنهاپول خرج کردن بود....!!!))منبع:فضائل اهل بیت.


 

۳-معجزه ی امام علی(ع)درحالی که درکوفه بالای منبربوددست درازکردوریش معاویه راکه درشام بودکند...

علامه مجلسی دربحارالانوارمی نویسد:روزی یاران امیرمومنان علی(ع)درمسجدجامع کوفه گردهم آمده بودندوحضرت برای آنان خطبه می خواند٬دراین بین حضرت بادست مبارکش به هوااشاره نمودوباخشم سخنانی فرمودند.ناگاه ابری به طرف حضرتش آمدوحضرت باعماربرآن سوارشده وغایب شدند٬ساعتی بعدآمدند.حضرت علی(ع)بالای منبرقرارگرفت وبه ایرادخطبه ی(شقشقیه)پرداخت.مردم به حضرت گفتند:ای امیرمومنان!خداوندچنین توانایی آشکاری رابه توعنایت فرموده بااین حال شمامردم رابه جنگ معاویه فرامی خوانید؟حضرت فرمود:(این آیات را خواند)خداوندآنان رابامجاهده وجنگ باکفار٬منافقان٬ناکثان٬قاسطان ومارقان به پرستش وبندگی خویش وادارنموده است.سوگندبه خدا!اگربخواهم همین دست کوتاه رادراین زمین پهناورشمادرازمی کردم ودرشام به سینه معاویه می زدم وازموی سبیل-یاریش-اومی کندم.دراین حال حضرت دست مبارکش رادرازکردوسپس برگردانددرحالی که مقدارزیادی مودرآن بود.پس ازمدتی ازشام خبررسید:درهمان روزی که حضرت دست مبارکش رابه طرف شام درازکرده بود٬معاویه ازتخت خودسرنگون شده وبیهوش شده بود٬آن گاه که حالش خوب می شودمی بیندازسبیل وریشش مقداری موکنده شده است !


۴-دیدن چهره واقعی جن هادرزمان پیامبروفرورفتن علی(ع)درزمین وجنگ باآنهاجلوچشمان یارانش!

علامه حلی درکتاب کشف الیقین ازابوسعیدخدری نقل می کند:روزی پیامبراکرم(ص)درابطح که زمین ریگزاری است نشسته بودندونزدآنحضرت عده ای ازاصحاب حضورداشتند٬رسول خدابرای آنهاحدیث می فرمودکه ناگهان نظرمبارکش به گردبادی افتادوغبارزیادی برانگیخته بودونزدیک می شدتامقابل پیامبرقرارگرفت٬شخصی درمیان آن بودبه رسول خداسلام کردوعرض کرد:ای رسول خدا!من فرستاده ی طایفه ای ازجن هستم که به شماپناه آورده ایم٬ زیراعده ای ازآنهابه ماستم کرده اندوازحدخودتجاوزنمودند٬یک نماینده ازطرف شمابفرستیدتابین ماوآنهابه حکم خداوقرآن قضاوت نماید٬من عهدوپیمان محکم باشمامی بندم که اورافرداسالم برگردانم مگرحادثه ای ازطرف خداوندپیش آید.پیامبرفرمود:نام توچیست؟عرض کرد:من عرفطه بن شمراخ ازطایفه بنی کاخ هستم که آنهاجنیان مومن اند٬قبلابه همراه عده ای ازبستگانم استراق سمع می کردیم٬(یعنی پنهانی مطالب راگوش می کردیم)تااینکه ماراازاین کارمنع کردندوشمابه پیامبری برگزیده شدیدومابه رسالت شماایمان آوردیم ولی عده ای بامامخالفت کردندوبرهمان روش سابق خودپافشاری نمودندلذابین ماوآنهااختلاف افتادوچون ازنظرجمعییت ونیروبرمابرتری دارندبرآب وهمه ی چراگاههاچیره گشته اندودراختیارخودگرفته اند٬اکنون ازشماتقاضادارم که یک نفررابفرستیدبین ماوآنهابه حق داوری کند.پیامبرفرمود: نقاب ازچهره ات کناربزن تاهمه ی ماتورابه آن شکلی که داری ببینیم.همینکه صورت خودراگشودبه اونگاه کردیم دیدیم پیرمردی است باموهای بسیارزیاد٬سری بلندوطولانی ودوچشم اودرطول سرش قرارگرفته٬حدقه چشمانش کوچک ودندانهایی که دردهان داردهماننددندان درندگان است٬آنگاه رسول خداازاوعهدوپیمان گرفت که کسی راکه همراه اومی کندبرگرداند وبعدروبه ابوبکرکردوفرمود:به همراه این برادرماعرفطه برووطایفه اوراببین ودرکارآنهاتامل کن وآنگاه بین ایشان قضاوت کن.عرض کرد:ای رسول خداآنهاکجاهستند؟فرمود:جایگاه آنهازیرزمین است.ابوبکرعرض کرد:چگونه توانایی پایین رفتن درزمین رادارم؟وچگونه بین آنهاحکم کنم درحالی که بالغت وکلام آنها آشنانیستم؟ابوبکرکه به پیامبرجواب ردداد.آن حضرت به عمربن خطاب روکردوفرمود:توهمراه اوبرو!اوهم پاسخی مثل رفیقش دادونرفت!   آنگاه رسول خدا(ص)ازعلی(ع)درخواست نمودوفرمود:توهمراه عرفطه برووقوم اوراببین وبعدازبررسی واندیشه بین آنهاداوری کن.علی(ع)فورابرخاست٬شمشیرخودراحمایل کردوباعرفطه به راه افتاد٬ابوسعیدخدری وسلمان فارسی هم به دنبال آنهابه راه افتادندوگفتند:مابه همراه آنهارفتیم تابه دره ای رسیدیم٬وسط آن دره علی(ع)به مانگاه کردوفرمود:خداوندبه شماجزای خیردهد٬ازاینجابرگردید.ماهمانجاایستادیم ونگاه کردیم٬دیدیم زمین شکافته گردیدوآنهاداخل شدند٬سپس زمین به شکل اول خودبازگشت٬ماباحسرت وتاسف زیادی که به حال علی(ع)می خوردیم برگشتیم.فرداصبح رسول خدانمازرابامردم خواندندوبرصفانشستند٬اصحاب هم گردوجودشریف جمع بودندروزبالاآمدوچندساعتی ازروزگذشت٬چشمان همه انتظاربرگشتن علی(ع)داشت٬اوتاخیرکرده بود٬عده ای ازمنافقین باهم می گفتند:عرفطه جنی برپیامبرنیرنگ زدوماراازوجودابوتراب(علی)راحت کرددیگرپیامبربه پسرعمویش برماافتخارنمی کندو.....وقت نمازظهرشدپیامبرنمازراخواندنددوباره به جای خودبرگشتندوبااصحاب گفتگومی کردندوهمچنین نمازعصررانیزخواندندهمه دچارناامیدی شده بودندمنافقین شماتت وسرزنش خودرااظهارمی کردندویقین کردندکه علی(ع)هلاک شده است.درهمین اثناناگهان زمین شکافته شدوجمال دل آرای علی(ع)ظاهرگشت درحالی که ازشمشیری که دردست داشت خون می چکیدوعرفطه به همراه اوآمده بود.پیامبر(ص)بادیدن علی(ع)برخاست٬واورادربرگرفت وپیشانیش رابوسیدوفرمود:چه شدکه تااین زمان تاخیرکردی ودیرآمدی؟عرض کرد:باخلق بسیاری روبه روشدم که برعرفطه ویارانش ظلم کرده وآنهاراازحق خودمحروم نموده بودند٬آن گروه رابه سه چیزدعوت کردم وآنهاقبول نکردند.گفتم:ایمان به خداوندورسالت پیامبرآورید٬قبول نکردند.گفتم:جزیه بپردازید٬قبول نکردند٬ازآنهاخواستم باعرفطه ودوستانش سازش کنندومقداری ازآب وچراگاه رادراختیارآنهابگذارندنپذیرفتند٬شمشیرراکشیدم وباآنهابه جنگ پرداختم وجمعییت فراوانی از آنهاراکه حدودهشتادهزارنفرمی  شدبه قتل رساندم٬بقیه آنهاکه چنین دیدندطلب امان وتقاضای صلح کردند٬سپس ایمان آوردندواختلاف ازمیان آنهابرطرف شدوبرادری درمیان ایشان برقرارگردیدوتااین ساعت به کارهایشان رسیدگی کردم.عرفطه عرض کرد:ای رسول خدا!خداوندبه شماوعلی(ع)جزای خیردهدوسپس باخوشحالی برگشت.واین روزمصادف بانوروزفارسی بود.


۵-پاسخ امام امیرالمومنین علی(ع)درموردحجابهای الهی

حجاب یعنی آنچه مانع دیدمامی شودکه نتوانیم ذات الهی راببینیم!البته منظوردیدمخلوقات است زیرابینایی خداوندبه همه ی آفرینش احاطه دارد!

یعنی اگرآنچه مانع است ازدیدن اوبرطرف شودنوراووهیبت اوتمام مخلوقات رامی سوزاندبه خاطرترکیب ضعیفی که دارندهمانطورکه کوه ازهم پاشیدوموسی نبی بی هوش برزمین افتاد!

شیخ صدوق اززیدبن وهب روایت کرده ازامیرالمومنین علی(ع)درباره حجابهاسوال شدامام فرمود:

اولین آنهاهفت حجاب است،ضخامت هریک ازآنهامسیرپانصدسال راه است،وبین هریک ازآنهابادیگری پانصدسال راه فاصله است.

دومین آنهاهفتادحجاب است،بین هریک ازآنهابادیگری مسیرپانصدسال راه فاصله است،وهرحجابی هفتادهزارفرشته حجاب داروپرده دار داردکه نیروی هرکدام ازآن فرشتگان به اندازه ی نیروی همه ی آدمیان وپریان است.

جنس حجابهامختلف است،ازتاریکی،نور،آتش،دود،ابر،برق(الکتریسته)،باران،رعد،روشنایی،کوه،گردوغبار،آب و............است.

غلظت وضخامت هرحجاب مسیرهفتادهزارسال راه است.

بعدازآن سرداقات جلال است که آن شصت سرداق(خیمه وسراپرده)است،درهرسرداق هفتادهزارفرشته است،بین هرسرداق وسرداق دیگرمسیرپانصدسال راه فاصله است،بعدازآن سرداق عزت،سرداق کبریاء،سرداق عظمت،سرداق قدس،سرداق جبروت،سرداق فخر،سرداق نورسفید،وسرداق وحدانیت است وآن به اندازه ی مسیرهفتادهزارسال درهفتادهزارسال راه است،بعدازآن حجاب اعلی وبرتراست.

                     


 

۶-معجزه برگرداندن آفتاب برای علی(ع)برای اقامه ی نمازعصر..

جویریه بن مسهر كه از یاران باوفای حضرت علی(ع) است می‏گوید: با حضرت امیرالمومنین(ع) از قتال با خوارج نهروان می‏آمدیم تا رسیدیم به سرزمین بابل‏.    هنگام نماز عصر رسید.امیرالمومنین و تمام مردم  كه با حضرت بودند از اسب پیاده شدند. علی(ع) فرمود: ای مردم، این سرزمین، ملعون و از رحمت خدا به دور است  و به تحقیق در روزگار سه بار و یا به روایتی دو مرتبه اهل آن معذب شدند و خداوند بر آنان عذاب نازل كرد. و این سرزمین یكی از شهرهای قوم لوط است كه زمین اهل خود را با شكافته شدن و خسف از بین برد. و اولین سرزمینی است كه در آن بت پرستیده شد.برای هیچ پیامبر و یا وصی پیامبر حلال و جایز نیست كه در روی آن نماز بخواند. ای یاران من، هر كدام از شما خواستید در این سرزمین نماز بگزارید مانعی نیست. پس مردم در حاشیه جاده به نماز ایستادند و فریضه خویش را به جا آوردند و امیرالمومنین(ع) بر استر رسول خدا(ص) سوار شد و از آن سامان تشریف برد. جویریه گفت: عرض  كردم والله امیرالمومنین را تبعیت خواهم كرد و از حضرتش نمازم را تقلید خواهم نمود. و پشت سرآن حضرت راه افتادم. پس سوگند به خدا از جسر «سورا»  در ارض بابل نگذشته بودیم كه آفتاب غروب كرد. پس من  شك كردم كه آیا نماز ما باید فوت شود؟ و آیا نباید حضرت علی(ع) نماز بخواند؟ پس ناگهان امام(ع) متوجه من شد و فرمود: یا جویریه آیا شك نمودی؟ پس عرض كردم: بلی یا امیرالمومنین! حضرت در ناحیه‏ای پیاده شد. آنگاه وضو ساخت و برخاست و به كلامی و دعایی ناطق شد كه نفهمیدم چه گوید، گویا به عبرانی سخن گفت. سپس ندا در داد«الصلاه!».نظر كردم به سوی آفتاب، سوگند به خدا دیدم كه از بین دو كوه خارج شد و از برای او صوت و صدای شدیدی بود. آن گاه حضرت به نماز عصر ایستاد و من نیز نماز را با آن حضرت گزاردم. وقتی كه از نماز فارغ شدیم دفعةً شب شد همچنان كه بود. پس آن هنگام حضرت رو به من كرد فرمود: ای جویریه بن مسهر همانا خداوند عزوجل به حبیبش می‏فرماید: «ای پیامبر!به نام عظیم پروردگار خود تسبیح گوی» ای جویریه من خداوند را به اسم اعظمش خواندم. آفتاب را برای من برگرداند. جویریه وقتی كه این معجزه را از آن حضرت دید، گفت: به پروردگار كعبه سوگند كه تو وصی نبی هستی‏.شاید علت اینكه امیرالمومنین(ع) معجزه ردشمس راپس ازجنگ نهروان درسرزمین بابل اظهار فرمود، این باشد كه خوارج نهروان، مردمی ظاهرالصلاح و متعبد بودند و از كشتن آنان در ذهن ساده- لوحان شبهه ای پدید آمده بود و لازم بود امیرالمومنین(ع) معجزه ای اظهار فرماید تا دفع شبهه بشود و معرفت انان درحق آن حضرت واعمالش بیشترگردد.بعضی درباره این روایت اشكالاتی كرده اندوسید مرتضی-علیه الرحمه-پاسخ فرموده است:اول اینكه: چراآن حضرت عمدا نمازش راقضا كرد؟ سید مرتضی درپاسخ فرمود كه: نماز عصر آن حضرت ازوقت فضیلت عصر تاخیر افتاد. (مطابق آن روایتی كه می‏گوید: آفتاب نزدیك غروب رسیده بود و غروب نكرده بود) دیگراینكه:اگرهم غروب كرده بود، اقامه نماز در ارض بابل برای پیامبر و وصی پیامبر(ص) حرام و ممنوع بود به ناچار علی(ع)باید از آن سرزمین می‏گذشت و به زمینی می‏رسید كه اقامه نماز در آن جا برایش جایز باشد.اشكال دیگراینكه رد شمس اگر واقع شود همه باید ببینند و نقل كنند.جواب داده است كه: آفتاب غروب نكرد(تا هوا تاریك شود) و آن قدر برگشت كه وقت فضیلت  نماز عصر شد وآن قدر طول كشید كه‏ حضرت دو ركعت نماز عصربه جا آورد.این مقدارتاخیرخیلی محسوس نیست مگر برای افرادی كه دقت نظربیشتری داشته باشند.لذا تمامی افرادی كه با حضرتش بودند به خوبی توجه كردندوفهمیدند! موضعی است در عراق نزدیك حله والان «مسجدالشمس» درآنجااست. 

 

 


۷-حکایت سلمان فارسی وماجرای عجیب اوباامیرالمومنین علی علیه السلام

 

 قشیری ازعلمای شافعی درکتاب خود"احسن الکبائر"نقل کرده است:

روزی امیرالمومنین علی (ع)بالای بام خانه خرماتناول می کردودرآن زمان سن حضرت بیست وهفت سال بود،وسلمان درحیاط آن خانه لباس خودرامی دوخت،علی(ع)دانه ی خرمایی به طرف اورهاکرد.

سلمان گفت:ای علی بامن شوخی می کنی درحالی که من پیرم وتوجوان کم سن وسالی هستی؟

علی(ع)فرمودند:ای سلمان مراازنظرسن وسال کوچک وخودت راخیلی بزرگ خیال کرده ای؟آیاقصه دشت ارژن رافراموش کرده ای؟درآن بیابان که گرفتارشیردرنده شدی چه کسی تورانجات داد؟

سلمان باشنیدن این کلمات ازامیرالمومنین به وحشت افتادوعرض کرد:ازکیفیت آن جریان برایم بگو!

علی(ع)فرمود:تودروسط آب ایستاده بودی می ترسیدی،دستهارابه دعابلندکردی وازخداوندنجات خودراطلبیدی،خداوندهم دعایت رااجابت فرمودومراکه درآن صحراعبورمی کردم بفریادتورساند.

من همان اسب سواری هستم که زره اوبرروی شانه وشمشیرش به دستش بود.شمشیرکشیدم وضربه ای برآن شیرواردکردم که اورادونیم کردوتوخلاص شدی!

سلمان عرض کرد:نشانه ی دیگری که درآنجابودبرایم بگو؟

امیرالمومنین(ع)دست خودرادرازکردوازآستین یک شاخه گل تازه بیرون آوردوفرمود:این همان هدیه تواست که به آن اسب سواردادی.

سلمان بادیدن آن بیشتردچارحیرت وسرگردانی شدوناگهان صدایی شنیدکه:خدمت رسول خدا(ص)شرفیاب شووقصه ات رابرای آن حضرت بازگوکن!

سلمان خدمت رسول خداآمدوقصه ی خودراچنین آغازکرد:

ای رسول خدا!من اوصاف شمارادرانجیل خواندم ومحبت شمادردلم جای گرفت،همه ی ادیان غیرازدین شمارارهاکردم وآن راازپدرم مخفی کردم تاسرانجام متوجه شدونقشه ی کشتن مراکشیدولی دلسوزی اونسبت به مادرم مانع می شدودائماچاره ای درقتل من می اندیشید،ومرابه کارهای سخت ودشواروادارمی کرد،تااینکه فرارکردم،به سرزمینی بنام ارژن برخوردکردم ودرآنجاخواستم ساعتی استراحت کنم،خوابم بردومحتلم شدم.وقتی ازخواب بیدارشدم کنارچشمه ای که درآن نزدیکی بودرفتم،لباسهای خودرابیرون آوردم وداخل آب شدم تاغسل کنم،ناگهان شیری ظاهرشدونزدیک آمدتاروی لباس من قرارگرفت وقتی اورادیدم به وحشت افتادم،ناله وزاری کردم وازخداوندنجات خودراازچنگال اودرخواست نمودم که اسب سواری پدیدارشدوشیرراباشمشیرخودضربه ای زدودونیم کرد.

من ازآب بیرون آمدم وخودرابررکاب اسبش انداختم وآن رابوسیدم،وچون فصل بهاربودصحراپرازگلهاوسبزیهابودشاخه ی گلی گ رفتم وبه اوهدیه کردم وچون گلهاراگرفت ازچشمان من ناپدیدگشت وبعدازآن ازاواثری ندیدم،ازاین جریان بیشترازسیصدسال می گذرد(درروایات آمده که سلمان خیلی بیشتراز سیصدسال عمرکرده)ومن این قصه رابرای هیچکس نگفته ام،امروزپسرعموی شماعلی بن ابی طالب به من آن قضیه راگفت!

رسول خدا(ص)فرمود:

ای سلمان!هنگامی که مرابه آسمان بردند،به سدره المنتهی که رسیدم جبرئیل ازمن جداشدوفاصله گرفت،من تاکنارعرش پروردگارم بالارفتم ودرحالیکه باخداوندگفتگومی کردم ناگهان شیری رامشاهده کردم درکنارم ایستاده است،نگاه کردم دیدم علی بن ابی طالب(ع)است.

وقتی به زمین برگشتم علی(ع)برمن واردشد،وپس ازعرض سلام،به من به خاطرالطاف وعنایاتی که خداونددراین سیرملکوتی نموده تبریک گفت سپس ازتمام گفتگوهای من باپروردگارم خبرداد.

بدان ای سلمان!هرکدام ازانبیاواولیااززمان حضرت آدم(ع)تاکنون گرفتارشده است علی(ع)اوراازگرفتاری نجات داده است!

                                                       

 


 ۸-قفل شدن میله آهنی به گردن خالدبخاطرجسارتش...

روایت شده که وقتی خالد با لشگر خویش امیر المومنین علی (علیه السّلام) را در اراضی خود دید ، به ایشان جسارتی نمود آن حضرت او را از روی اسب پیاده کرد و به جانب آسیای حارث بن کلده کشانید ، میله آهنین آن آسیاب را بیرون آورد و مثل طوقی بر گردن او انداخت ، تمامی اصحاب خالد از آن حضرت ترسیدند خالد نیز آن حضرت را قسم داد که : مرا رها کن . حضرت او را رها کرد ، در حالی که آن میله آهنین مثل قلاده به گردن او بود ، تا این که نزد ابوبکر رفت ، ابوبکر آهنگر را فرمان داد تا طوق را از گردن خالد بیرون کند . آهنگر گفت : ممکن نیست مگر این که به آتش بریده شود و خالد تاب آهن گداخته را ندارد و هلاک می شود و همچنان آن قلاده بر گردن خالد بود و مردم از دیدن او می خندیدند . تا حضرت امیر المومنین علی (علیه السّلام) از سفر خویش برگشتند ، پس به نزد آن حضرت رفتند و شفاعت خالد را نمودند آن حضرت قبول فرمود و آن طوق را مثل خمیر قطعه قطعه کرد و بر زمین ریخت .

 


۹-قضیه مامور شدن خالد به کشتن آن حضرت معروف است....

اما قصه فشار دادن آن حضرت خالد را به دو انگشت سبابه و وسطی در قضیه مامور شدن خالد به کشتن آن حضرت معروف است آنگاه که خالد تصمیم قتل حضرت را نمود و با شمشیر به مسجد آمد و در نزد حضرت مشغول نماز شد تا پس از سلام نماز ابی بکر آن حضرت را بکشد ، ابوبکر در تشهد فکر بسیاری در این امر نمود و پیوسته تشهد را مکرر می خواند تا نزدیک شد که آفتاب طلوع کند . آنگاه پیش از سلام گفت : ای خالد ! آنچه را مأمور شدی انجام مده و سلام نماز را داد .
حضرت پس از نماز از خالد پرسید به چه مأمور بودی ؟ گفت به آنکه گردنت را بزنم ، فرمود : آیا این کار را انجام می دادی ؟ گفت : بلی به خدا سوگند اگر ابواکر مرا نهی نمی کرد انجام می دادم ، سپس حضرت او را گرفت و بر زمین زد و طبق روایات دیگر او را با دو انگشت وسطی سبّابه فشاری داد که خالد در جامه خود پلیدی کرد و نزدیک شد به هلاکت برسد ؛ تا این که آن حضرت با شفاعت عبّاس عموی خویش از او دست برداشت .

 



۱۰-قضیه(( مار بزرگ )) : چنان است که روزی حضرت امیر المومنین علی (علیه السّلام) بر منبر کوفه خطبه می خواند که ماربزرگی در پیش منبر ظاهر شد و به سمت امیرالمومنین علی (علیه السّلام) آمد. مردمان ترسیدند و مهیای دفع آن شدند ، حضرت اشاره کرد که به حال خود باشید ، سپس آن ماربه نزدیک آن حضرت آمد . حضرت سر مبارک را به جانب او برد و او دهان خود را بر گوش آن حضرت نهاد و صیحه ای زد و از مکان خود نازل شد و مردم ساکت و متحیّر بودند و امیر المومنین علی (علیه السّلام) لبهای مبارک خود را حرکت داد و مارگوش می کرد سپس پایین آمد و از دیده ها غائب شد . آنگاه امیر المومنین علی (علیه السّلام) به خطبه خویش بازگشت نمود و بعد از فراغ از خطبه و نزول از منبر مردم نزد آن حضرت جمع شدند و از حال مارپرسیدند . حضرت فرمود حاکمی از حکّام جنیان بود . قضیه ای بر او اشتباه شده بود ، نزد من آمد از من سوال کرد من حکم را یاد او دادم دعا کرد و رفت .

 


۱۱-عمرگفت:بروی علی رابیاوریدتاپاسخ دهد...


از امیر المومنین علی (علیه السّلام) پرسیدند :

 کیست که پدر ، قبله و قوم خویش نداشت ؟ حضرت فرمود : کسی که پدر نداشت عیسی ، آن که قوم و خویش نداشت ، آدم و جایی که قبله نداشته و ندارد کعبه ، خانه خداست .
باز پرسیدند : چه گوری است که صاحب خود را حرکت داد ؟ حضرت فرمود : شکم ماهی است که خدا حضرت یونس (علیه السّلام) را در آن حبس کرد .
***
مردی از امیر المومنین علی (علیه السّلام) پرسید خدا چه دارد و چه ندارد ؟ چه پیش او نیست و چه نمی داند ؟ حضرت فرمودند : اما آن چه ندارد شریک و چیزی که پیش او نیست ستم است و چیزی را که نمی داند ، گفته شما یهود است که عزیز را پسر خدا می دانید ، چون خداوند کسی را فرزند خود نمی شناسد . مرد چون این پاسخ ها را شنید گفت: به یگانگی خدا و رسالت حضرت محمد (ص) و ولایت شما گواهی می دهم.
***
گروهی از یهود نزد عمر آمدند و گفتند : (( تو جانشین پیغمبری ، ما آمده ایم از تو چیز هایی بپرسیم ، اگر جواب گفتی به تو ایمان می آوریم و پیرویت می کنیم . )) عمر گفت : بپرسید ! گفتند : ما را از قفل و کلید آسمان و کسی که همراهان خود را ترساند و 5 چیزی که در رحم خلق نشده اند و یک و دو ........ تا دوازده آگاه کن . عمر ساعتی به فکر فرو رفت و سپس گفت : چیزی از عمر پرسیده اید که نمی داند. امیر المومنین علی(علیه السّلام) سولات شما را پاسخ می دهد. کسی را نزد علی (علیه السّلام) فرستاد، وقتی که حضرت تشریف آوردند، عمر گفت: این یهودیان سوالاتی را از من پرسیدند که من پاسخ آن ها را نمی دانم و تعهد کردند که اگر به آنها جواب داده شود مسلمان شوند.امیرالمومنین علی (علیه السّلام) به یهودیان فرمود: سوالات شما چیست؟
سوالات خود را به حضرت گفتند. حضرت فرمود: قفل آسمان شرک به خداست و کلید آن ((لا اله الا اللّه)) است و آن که همراهان خود را ترسانید مورچه سلیمان است. پنج چیزی که در رحم خلق نشده اند ((آدم، حوّا، عصای موسی، قوچ ابراهیم، شتر صالح)) اما یکی خدا، دو تا آدم و حوّا، سه تا جبرئیل اسرافیل و میکائیل، چهار تا تورات، انجیل، زبور و فرقان، پنج تا نمازهای پنج گانه اند، شش تا مدتی زمان خلقت آسمان ها و زمین است، هفت تا هفت آسمان است، هشت تا هشت فرشته اندکه در عرش هستند، نه تا نه آیه فرستاده بر موسی ، ده تا ده وعده است که خدا به موسی داد که اول ، سی شبانه روز بود بعد آن را به ده تمام کرد، یازده تا خواب یوسف بود که به پدرش یعقوب گفت: من در خواب یازده ستاره دیدم و دوازده تا چشمه هایی است که خدا به موسی فرمود: عصایت را به سنگ بزن و از آن دوازده چشمه آب جوشید. یهودیان همگی به یگانگی خدا و رسالت پیغمبر اسلام و ولایت آن حضرت اعتراف کردند و مسلمان شدند .

 



۱۲-جوانی در مدینه فریاد می زد : ای خدایی که بزرگترین داوری ! میان من و مادرم داوری کن . عمر او را دید و گفت : چرا ه مادرت نفرین می کنی ؟ جوان گفت : او نه ماه مرا در شکم خود نگه داشته است ، دو سال نیز شیر داده ، حالا که بزرگ شده ام و خوب و بد را تشخیص می دهم ، مرا از خود دور کرده و می گوید : تو فرزند من نیستی . عمر رو به زن کرد و گفت : این جوان چه می گوید ؟ زن گفت : به خدا قسم این جوان را نمی شناسم و نمی دانم از چه خانواده ای است ، او دروغ می گوید و می خواهد مرا رسوا سازد ، من دختری از قریش هستم و تا کنون ازدواج نکرده و باکره ام . عمر گفت : بر ادعای خود گواه داری ؟ زن گفت : آری برادران قبیله من بر این امر گواه هستند .
چهل نفر پیش آمدند و گواهی دادند این جوان دروغ می گوید و می خواهد این زن را در قبیله اش رسوا کند. او دختری از قریش است و هنوز ازدواج نکرده و باکره است . عمر گفت : جوان را به زندان ببرید تا از گواهان بازپرسی به عمل آورم ، اگر شهادتشان درست بود ، جوان را حد افترا ( نسبت زنا ) بزنم . او را به طرف زندان بردند ، امیر المومنین علی (علیه السّلام) در راه آنها را دیدند ، جوان فریاد زد : ای پسر عمّ پیغمبر من جوانی مظلومم . و ماجرای خود را برای عمر تعریف کرد . امیر المومنین علی (علیه السّلام) فرمود : او را نزد عمر برگردانید . او را برگرداندند . عمر گفت : چرا او را برگرداندید ؟ گفتند : علی دستور داد او را نزد تو برگردانیم و تو خود گفته ای در هیچ کاری با علی مخالفت نکنید . در این گفتگو بودند که امیر المومنین علی(علیه السّلام) وارد شدند . مادر جوان را حاضر کردند ، علی به جوان فرمود : چه می گویی؟
او مطلب خود را با علی در میان گذاشت . امیر المومنین علی(علیه السّلام) از عمر اجازه داوری خواست ، عمر گفت : چگونه اجازه ندهم در صورتی که پیغمبر فرمود : داناترین شما علی است . آن حضرت رو به زن کرد و فرمود : شاهد داری ؟ زن چهل گواه خود را خواست آنان نیز شهادت دادند . آن حضرت به آن زن فرمود : آیا سرپرست داری ؟ زن گفت : بله اینان برادران قبیلگی من هستند و سرپرستی من را بر عهده دارند . علی (علیه السّلام) رو به آنها کرد و فرمود : اجازه می دهید ؟ درباره شما و خواهرتان حکم کنم ؟ آنها گفتند : آری ، حضرت فرمود : خدا و حاضران را گواه می گیرم که این زن را به ازدواج این جوان به مهریه چهارصد درهم از مال خود در آورم . و فرمود : قنبر پول را بیاور ، قنبر غلام آن حضرت پول را حاضر کرد . حضرت پول را به جوان داد و فرمود : آنها را در دامن زنت بریز !
جوان پول را در دامن زن ریخت ، زن فریاد زد : می خواهی مرا به فرزندم تزویج کنی ؟! این فرزند من است ! برادرانم مرا به نکاح مرد بت پرستی در آوردند ، این پسر از او به وجود آمد . وقتی که رشد کرد و به سن جوانی رسید و به من امر کردند که او را فرزند خود ندانم این پسر من است و دلم برایش شور می زند . آن گاه دست جوان را گرفت و به راه افتاد . عمر فریاد زد : اگر علی نبود عمر به هلاکت می رسید .

 



۱۳-دو زن در عهد خلافت غصبی عمر بر سر کودکی نزاع داشتند . هر یک کودک را بدون شاهد فرزند خود می دانستند عمر نمی دانست که چه حکمی کند ، به امیر المومنین علی (علیه السّلام) متوسل گردید تا خاطرش را از این پیشامد آسوده سازد . حضرت هر دو را خواند و اندرزشان داد و از خدا ترسانید ، ولی اثری نبخشید ، و بر نزاع خود باقی ماندند . آن حضرت چون دید دست از جدال بر نمی دارند فرمود : ارّه ای به من بدهید . گفتند : ارّه را برای چه می خواهید ؟! حضرت فرمود : می خواهم کودک را به دو نیم کنم و به هر یک نیمی از کودک را بدهم ! یکی از آنها در برابر حکم ساکت ماند . ولی دیگری فریاد می زد و می گفت من از حق خود گذشتم و کودک را به او بخشیدم . امیر المومنین علی (علیه السّلام) فرمود : کودک از آن تو است ، زیرا اگر فرزند او بود ، دلش به حال او می سوخت . زن به اقرار آمد و گفت : کودک فرزند اوست ، عمر خوشحال شد و گفت : اگر علی نبود عمر هلاک می شد . 

 



۱۴-روزی امیر المومنین علی (علیه السّلام) داخل مسجد شد . جوانی گریان را دید که چند نفر اطرافش را گرفته او را از گریه باز می دارند . به سوی او آمد و فرمود : چرا گریه می کنی ؟ جوان گفت : شریح قاضی درباره ام حکمی کرده که معلوم نیست حکمش روی چه اصلی است ؟ این چند پدرم را ا خود به مسافرت بردند ، اینان از سفر برگشتند ولی او برنگشته است از حال او می پرسم می گویند : مرده است ، از اموالش جویا می شوم می گویند : چیزی نداشته است ، چون قسم یاد کردند . گفت حقی بر آنان نداری زیرا قسم خورده اند پدرت چیزی نداشته است . ولی پدرم که از اینجا حرکت کرد ، اموال بسیار همراه داشت . امیر المومنین علی (علیه السّلام) فرمود : پیش شریح برگرد . برگشتند ، آن حضرت به شریح فرمود : بین اینها چطور داوری کردی ؟ شریح جواب داد : چون ادعا کرده ، پدرش اموالی همراه داشته است و چون بر ادعای خود گواه نداشت ، از ایشان قسم خواستم ، همگی قسم خوردند که او مرده است و اموالی هم نداشته است .
حضرت فرمودند : ای شریح اینگونه بین مردم حکم می کنی ؟ شریح گفت : پس چه کاری انجام دهم ؟ حضرت فرمودند : به خدا قسم الان طوری میان اینها داوری کنم که تا کنون هیچ کس به جز داوود پیغمبر چنین داوری نکرده است ! آنگاه رو به قنبر کرد و فرمود : ای قنبر چند نگهبان حاضر کن . چون حاضر شدند هر یک از آنها را مأمور 5نفر کرد . آنگاه حضرت به آنان خیره شد و فرمود : خیال می کنید نمی دانم با پدر این جوان چه کرده اید ؟ به نگهبانان فرمودند که : سر و صورت هر یک پوشانده و در پشت یکی از ستون های مسجد جای دهند . نویسنده خود عبید الله بن ابی رافع را پیش خواند و فرمود : کاغذ و قلم بردار و اقرارشان را بنویس . امیر المومنین علی (علیه السّلام) بر مسند قضاوت تکیه زد ، مردم نیز گرد آمدند . آنگاه به مردم فرمودند : هر وقت من تکبیر گفتم شما نیز همه با هم تکبیر بگویید . یکی از 5 نفر را طلبید و سر و صورتش را باز کرد و به نویسنده خود فرمود : قلم در دست بگیر و آماده نوشتن باش .
امیر المومنین علی (علیه السّلام) از آن نفر پرسید : در چه روزی با پدر این جوان بیرون آمدید ؟ فلان روز ، در چه ماهی از سال ؟ فلان ماه ، در چه سالی ؟ فلان سال ، کجا رسیدید که پدر این جوان مرد ؟ فلان جا ، در خانه چه کسی ؟ فلان شخص ، مرضش چه بود ؟ چند روز بیمار بود ؟ در چه روزی مرده است ؟ چه کسی او را کفن و دفن کرد ؟ پارچه کفنش چه بود ؟ چه کسی بر او نماز خواند ؟ چه کسی او را در قبر نهاد ؟
چون بازجوئی کامل شد ، حضرت تکبیر گفت و مردم هم همگی تکبیر گفتند . گواهان دیگر که صدای تکبیر را شنیدند ، یقین کردند که رفیقشان اقرار کرده است . آنگاه سر و صورت اولی را بسته و به زندان بردند . حضرت دیگری را خواست و سر و صورتش را باز کرد و فرمود : گمان می کنید نمی دانم چه کرده اید ؟
آن مرد گفت : به خدا من یکی از 5 نفر بودم و به کشتنش مایل نبودم . حضرت یک یک آنان را طلبید و همگی به کشتن و بردن اموالش اعتراف کردند ، زندانی را آوردند او نیز اقرار کرد . لذا حضرت آنان را به پرداخت خونبها و اموال مجبور کرد . داوری که به پایان رسید ، شریح پرسید داستان داوری داوود پیغمبر چه بوده است ؟ حضرت فرمودند : حضرت داوود در کوچه به بچه هایی که بازی می کردند برخورد کرد دید ، یکی از آنها را مات الدین یعنی (( دین مرده )) می خوانند ، داوود او را صدا زد و فرمود چه نام داری ؟ گفت مات الدین ، فرمود : چه کسی تو را به این اسم نامیده است ؟
گفت : پدرم ، داوود نزد مادرش رفته و نام فرزندش را پرسید ؟ زن گفت : مات الدین ، فرمود : چه کسی او را مات الدین نام گذاشت ؟ گفت پدرش ، حضرت علتش را پرسید ؟ مادر گفت : چندی قبل که این پسر را در شکم داشتم ، پدرش به اتفاق چند نفر به سفر رفته بود همراهانش برگشتند ولی او بر نگشت ، از حالش جویا شدم گفتند مرده است ، اموالش را مطالبه کردم گفتند چیزی نداشته است ، گفتم وصیتی نکرده است ؟
گفتند چون می دانست تو آبستنی وصیت کرد فرزندت را چه پسر و چه دختر مات الدین نام گذاری . من هم بنا به وصیتی که او کرده بود ، او را به این اسم نامیدم . داوود فرمودند : همراهان شوهرت را می شناسی ؟ گفت : آری ، فرمود: زنده اند یا مرده ؟ گفت : زنده اند ، فرمود : مرا نزد آنان ببر . زن ، حضرت داوود را نزد آنان برد ، حضرت هم همین حکم را بین آنان اجراء کرد و خونبها و اموال مقتول را برایشان ثابت نمود و به زن فرمود : فرزندت را عاش الدین (دین زنده ) نام گذاری کن .
از دیگر فضائل و معجزات آن حضرت : برداشتن سنگ عظیمی از روی چشمه آب در راه صفین ، حکایت کندن درب خیبر ، قتل مرحب خیبری ، قطع کردن پاهای عمرو ، دادن انگشتر قیمتی خود به سائل ، طلا کردن کوخ ، حدیث شیر ، تکلم کردن با مرغان و گرگ ، قضیه رد شمس ، تکلم کردن خورشید با آن حضرت ، حکم به آرامش زمین هنگام وقوع زلزله در مدینه منوره ، حاضر شدن آن حضرت به طیّ الارض در نزد جنازه سلمان در مدائن ، سیر دادن جمعی از اصحاب را در هوا و بردن آنها را به نزد اصحاب کهف ، نرم شدن آهن زره در دست حضرت ، سلام کردن درخت در اراضی یمن به آن حضرت ، شهادت نخلهای مدینه به فضیلت آن حضرت ، سخن گفتن جمجمه با آن حضرت در اراضی بابل ، زنده کردن سام بن نوح پیغمبر ، زنده گردانیدن اصحاب کهف ، اخبار غیبی آن حضرت وهزار ها فضیلت و معجزه دیگر .
حضرت فاطمه بنت اسد مادر گرامی آن حضرت : حضرت فاطمه بنت اسد مادر امیر المومنین علی (علیه السّلام) نخستین زنی بود که با پیامبر اکرم بیعت کرد ؛ یعنی اسلام : خود را


:: موضوعات مرتبط: دانستنیها , ,

|
امتیاز مطلب : 21
|
تعداد امتیازدهندگان : 9
|
مجموع امتیاز : 9
نویسنده : هومن
تاریخ : پنج شنبه 18 آبان 1391
مطالب مرتبط با این پست